آینازآیناز، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

آیناز نبض زندگی مامان و بابا

عروسی غزل جون

عروسی غزل جون دختر دایی مهربونه مامان. خیلی خوشگل شده بودی ولی اصلا بغل من نمی موندی همش بغل مامان فاطی بودی همه میگفتن خوش به حالت بغل مامانت وای میسته ما که کمر درد گرفتیم منم که از خدا خواسته همش وسط بودم شبه خوبی بود         جای رژلب بچه ها روی صورتت مونده خیلی وقت بود دختردایی های مامان ندیده بودنت میگفتن سیما دخترت خیلی ناز شده منم تشکر میکردم به نظر خودم هم تو خیلی فرق کردی خیلی جیگررررررررررررر شدی   ...
20 مهر 1393

تولد تنها بهونه ی زندگی ما

خدایای عزیزم خدای بزرگم ازت ممنونم بخاطر دادن بهترین ادمای روی زمینت به من رسول تنها عشق زندگیم و دلیل نفسهای من آیناز. خداجونم در من چی دیدی که لایق این دو فرشته بود. به اندازه ای دخترم مهربونه که بعضی وقتها بهش حسودیم میشه که چقدر دلش بزرگه .گلبرگ گلم دخترم 1 سال از زمینی شدنت می گذرد 1 سال بزرگتر شدی 1ساله با خنده های قشنگت با ناز کردنای دخترونت دلم رو بردی و احساس مادر شدن و به قلبم هدیه دادی چقدر این روزها کنار تو زیباست خالق وجودم تمنا میکنم وجود عزیزانم را برای همیشه در کنارم دوست دارم خدا جون آینازم عزیزدلم امروز قشنگترین روز عمرم بود تولد دختر کوچولویی که چراغ خونه ی من و بابایه تولد 1 سالگیت مبارک  فدای تو تک تک لحظه ه...
4 شهريور 1393

آیناز نازم مامان فدات بشه

پ                                 آخه مامانی این طرز قایم شدنه .نفسم اینجا از بابایی قایم میشدی         قربونه اون چشمات برم من کی دختر به این نازی داره آخه                         دخمل نازم تو همیشه عادت داشتی پاهاتو اینجوری مینداختی روهم همیشه ها از 2ماه بعد از تول...
2 شهريور 1393

اولین مروارید آینا

آیناز جونم یک ماهی میشه لثه هات ورم کرده از 17 تیر   همش دعا میکنم زود دندونات بیاد بیرون تا کمتر درد بکشی   چند روزه طب و بیرون روی داری   اما امروز دقیقا 17 مرداد اولین مروارید آینازو نیش زد   مامانی داشت با لیوان بهت آب میداد   یه دفعه صدای خیلی قشنگی اومد   مامانم گفت مبارکه بچم دندونش نیش زده   من و بابایی تو شوک بودیم از خوشحالی گریم گرفته بود   اومدم لیوانو از مامانی گرفتم خودم بهت آب دادم   تو دوباره با دندونت به لیوان زدی همون روز با بابایی رفتیم    وسایل آش دندونیتو گرفتیم بابایی هم برای اول...
17 مرداد 1393

همدان رفتن آیناز کوچولو

مامانی اینجا با دایی حسن و خاله طاهره و خاله سمانه صد البته مامان فاطمه اینها رفتیم همدان خیلی کیف داد گنجینه رفتیم تو هم که عشق آب بیرون نمیومدی آبشار هم داشت جای قشنگی بود شب هم رفتیم خونه عمه خدیجه عمه بابا رسول همه چی از خودمون بردیم با کمک پسر عمه مجید آتیش درست کردیمو جوجه کباب کردیم صبح هم رفتیم غار علیصدر اما چون میخواستیم برگردیم بلیطش ساعت 7 شب بود داخل غار نرفتیم توی ماشین با خاله سمانه خیلی خندیدیم مسافرت وتی تو هستی خیلی خیلییییییییییییییییی خوش میگذره دست دارم                               نفسسسسسسسسسسسسس     &nbs...
9 مرداد 1393