آینازآیناز، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

آیناز نبض زندگی مامان و بابا

یه چندتا عکس خوشکل

                                      اولین خرمالو خوردن آیناز که زیادم خوشش نیومد           مامانی این اولین سیب درستت بود که دادم دستت خودت بخوری آخه میترسیدم تو هم انقدر ذوق کرده بودی                                       ...
6 آذر 1393

باغ زعفرونه دایی صادق

آینازم تو چقدر بلایی دختر امروز جمعه رفتیم باغ دایی تا کمکش زعفرون بچینیم خیلی خوش گذشت دایی اتیش درست کرد سیب زمینی کباب کردیم همه دور هم تو باغ صبحانه خوردیم تو اصلا یک جا بند نمی شدی میدویدی اینوراونور ورجک. روز خوبی بود ممنون دایی جونم بعد هم اومدیم خونه با هم پاکشون کردیم من بودم بابایی دایی مامانی دایی و خاله خندیدیمو کار کردیم البته بیشتر خوش گذروندیم                                                ...
30 آبان 1393

شیطونیا ناز گلکم

وای دخترکم میخوام بگم از شیطونیات خیلی بلایی مگه اجازه می دی ما چیزی بخوریم همش دستات رو میکنی تو بشقاب غذا یا کاسه ی ماست بابایی انقدر قربون صدقت میره که نگو همش باید دنبالت بیام اخه چند قدم خودت تنهایی راه میری میترسم بخوری زمین با دستای کوچولوت از دیوار مبل پشتی هر چی جلوت باشرو میگیری و راه میری وقتی میری سمت تلفن دیگه نمیشه جدات کرد انقدر تلفونو دوست داری زنگ میزنم به مامانی تو باهاش نیم ساعت صحبت میکنی همش داد میزنی دد .دادا با لبات هم یه صداهای قشنگی از خودت در میاری که هم دل من ضف میره برات هم مامانی انقدر پشت تلفن جیغ جیغ میکنی که خاله و دایی هم باهات صحبت میکنن اوناهم ان...
15 آبان 1393

فدای لب عطشانت اباعبدلله

قربانی عشق لاله گون پیکر بود بی یار زپافتاده و بی سر بود آن روز کنار حنجرش خنجر سرخ شرمنده بوسه گاه پیغمبر بود شهادت سرور عالمیان را به تمامی مسلمانان تسلیت میگم آیناز جان امروز روز غمه یک غم بزرگ امروز امام مهربونه مارو با اهل بیته پاکش شهید میکنن یه بغض سنگین توی گلوی ما بجا گذاشتن اب رو بروی اهل بیتش حتی پسر شش ماهه امام حسین بستن فدای لب تشنت علی اصغر آخه دو قطره آب کافی بود ت ا این کودک شش ماهه تشنه شهید نشه امامزاده عین و غین                     الهی ماما...
13 آبان 1393

عروسی غزل جون

عروسی غزل جون دختر دایی مهربونه مامان. خیلی خوشگل شده بودی ولی اصلا بغل من نمی موندی همش بغل مامان فاطی بودی همه میگفتن خوش به حالت بغل مامانت وای میسته ما که کمر درد گرفتیم منم که از خدا خواسته همش وسط بودم شبه خوبی بود         جای رژلب بچه ها روی صورتت مونده خیلی وقت بود دختردایی های مامان ندیده بودنت میگفتن سیما دخترت خیلی ناز شده منم تشکر میکردم به نظر خودم هم تو خیلی فرق کردی خیلی جیگررررررررررررر شدی   ...
20 مهر 1393